کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره
مانده بود به راه
خنده میزد به درد
و رنجم، اشک
شعله میزد به تار
و پودم، آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید
زندگانی من
رفته بودی و
مانده بود به جا
شمع افسرده جوانی
من!
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال
جانخراش گشود
دل من در لهیب
این آتش
تا رمق داشت دست
و پا زده بود
چه وداعی، چه درد جانکاهی!
چه سفر کردن غم
انگیزی
نه نگاهی چنان که
دل می خواست
نه کلام محبت
آمیزی!
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمی
کردم
و چه خوش بود، کاندر
آن حالت
تا ابد چشم وا
نمی کردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت
اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد
در نظرم
برگ ریزان باغ
عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای
به رخسارت
چه بگویم، فشار
غم نگذاشت
که بگویم: خدا
نگهدارت
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می
لرزید
روح من تازیانه
ها میخورد
به گناهی که: عشق
می ورزید
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان
چرا ماندم
آتشی بعد کاروان
ماند
من همان آتشم که
جا ماندم
فریدون مشیری
نیامدی
با خیابان قدم زدم...!
همان مسیر سابق!
همان دکه روزنامه فروشی!
همان آبمیوه همیشگی خودمان!
و فندکی که همانجا هدیه گرفتم
همه چیز خوب بود
بجز نبودنت...
البته ملالی نیست
حالم خوب است
اما تو
باور نکن...!
زندگی یک آرزوی دور نیست
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله پروانه چیست؟
زندگی کن زندگی افسانه نیست
گوش کن دریا صدایت میزند
هرچه ناپیدا صدایت میزند
جنگل خاموش میداند تورا
با صدایی سبز میخواند تورا
زیر باران آتشی در جان توست
قمری تنها پی دستان توست
پیله پروانه از دنیا جداست
زندگی یک مقصد بی انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست
این تمامش ماجرای زندگیست
هرچه را با عشق پـیدا میکنی گم می شود
دل به روی هرکسی وا میکنی گم می شود
روزهـــــای زنـــدگــــی را بـا هـــزاران آرزو
یک به یک وقتی که فردا میکنی گم می شود
عمر مثل یک پرنده در قفـس جان می دهد
صحبـــت از آزادیش تا میکنــی گم می شود
راز خیلی از بزرگی ها به کوچک ماندن است
رود را وقــــتی که دریا مــیکنی گم می شود
با همه زیباییش رسم بـدی دارد قطــــار
هرچه را آنی تماشـــا میکنی گم می شود
زندگی را بیش از این مانند من جدی نگیر
تا وصــــــالش را تمنا میکــنی گم می شود
پیش من هی گیسوانت را پریشان میکنی
خیلی بدی!
شاعر دلداده را سر در گریبان میکنی
خیلی بدی!
من زلیخا میشوم، رسوای عالم و دریغ
تو خودت را هی عزیز مصر و کنعان میکنی
خیلی بدی!
گشته ام کل جهان را پس شکار من کجاست؟
عشق من را در دل "صیاد" پنهان میکنی؟
خیلی بدی!
وقت دلتنگی که چند فرسخ ز تو دورم چرا
یادی از جام عسل، آیینه، شمعدان میکنی؟
خیلی بدی!
دفتر من را نمیگیری... و شعرم ته کشید!
با "نبودن" عاشقت را هی تو ویران میکنی
خیلی بدی!
من کلاغ بدبیارم در "رسیدن ها"... که نیست
تک امید من تویی، صحبت زپایان میکنی؟!
خیلی بدی!
تو نباشی...
جان کندنم بیهوده است!
بیخود شلوغ اش کرده ام اگر نه...
سوار بر باد
نیمی از من با تو میرود
و نیمه ی دیگرم را
به گورستان بدهکار میشوم...
...
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خستـه و پر اتـظارم مال تو
یـک دل دیوانه دارم با هــزاران آرزو
آرزویم هــیچ، قـلب بی قرارم مال تو